۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

خدا ميدانست

مردي هميشه ارزو داشت تا كوه نوردي برود و قله اي را به تنهايي فتح كنيد....
البته اين اروزيش بود كه هميشه تنها برود و فكر ميكرد به كمك هيچ كس ديگري نياز ندارد...
خوب بالاخره بعد از كوششهاي زياد و زحمات بي حد توانست تمام لوازم كوه نوردي را تهيه كند و به كوه نوردي برود
تمام روز را شاد و خرم بدون اينكه سرما و برف را حس كند به بالا رفتن از كوهي بلند مشغول بود
فقط به قله مينديشيد و به بالا رفتن از ان..
هنگامي كه در اخرين نقطه رسيد ناگهان دستانش از سخره بلند رها شدند و با سرعت زيادي شروع به سقوط كرد، در حالي كه داشت به تمام گذشته هايش فكر ميكرد و اينكه اين طوري ميمرد فكر ميكرد كه ناگهان ريسمان را در كمرش حس كرد و جا در جا در هوا معلق ماند
شروع كرد به فرياد زدن و خواستن كمك....كه ناگهان صدايي از اسمان امد و گفت"از من كمك ميخواهي"؟
مرد بلند فرياد زد"خدايا كمكم كن"....بعد خدا گفت"تو باور داري كه من كمكت ميكنم"؟
مرد فورا جواب داد"اري خداوند...ميدانم كه كمكم ميكني و به تو باور دارم"....اما خدا گفت"نه! من ميدانم كه تو به من قلبا باور نداري"....بعد مرد قسم خورد كه دارد.
خدا هم دلش به حال مرد سوخت و گفت"پس اگر به من باور داري زود ريسمان كمرت را پاره كن"....مرد وقتي اين را شنيد محكم به ريسمان چسپيد و به حرف خدا اعتنايي نكرد.
بعد از دو روز در اخبار و روزنامه ها عكس مرد كوهنوردي را نشان دادند كه معلق درهوا  يخ زده است در حالي كه يك متر به زمين فاصله داشته است.
...............................
بدون شرح..؟....


۲ نظر:

  1. هههه چه کوه‌نواردی باهوشی بوده.

    پاسخحذف
  2. جالب بود و آموزنده و هم خنده دار

    پاسخحذف