مردي هميشه ارزو داشت تا كوه نوردي برود و قله اي را به تنهايي فتح كنيد....
البته اين اروزيش بود كه هميشه تنها برود و فكر ميكرد به كمك هيچ كس ديگري نياز ندارد...
خوب بالاخره بعد از كوششهاي زياد و زحمات بي حد توانست تمام لوازم كوه نوردي را تهيه كند و به كوه نوردي برود
تمام روز را شاد و خرم بدون اينكه سرما و برف را حس كند به بالا رفتن از كوهي بلند مشغول بود
فقط به قله مينديشيد و به بالا رفتن از ان..
هنگامي كه در اخرين نقطه رسيد ناگهان دستانش از سخره بلند رها شدند و با سرعت زيادي شروع به سقوط كرد، در حالي كه داشت به تمام گذشته هايش فكر ميكرد و اينكه اين طوري ميمرد فكر ميكرد كه ناگهان ريسمان را در كمرش حس كرد و جا در جا در هوا معلق ماند
شروع كرد به فرياد زدن و خواستن كمك....كه ناگهان صدايي از اسمان امد و گفت"از من كمك ميخواهي"؟
مرد بلند فرياد زد"خدايا كمكم كن"....بعد خدا گفت"تو باور داري كه من كمكت ميكنم"؟
مرد فورا جواب داد"اري خداوند...ميدانم كه كمكم ميكني و به تو باور دارم"....اما خدا گفت"نه! من ميدانم كه تو به من قلبا باور نداري"....بعد مرد قسم خورد كه دارد.
خدا هم دلش به حال مرد سوخت و گفت"پس اگر به من باور داري زود ريسمان كمرت را پاره كن"....مرد وقتي اين را شنيد محكم به ريسمان چسپيد و به حرف خدا اعتنايي نكرد.
بعد از دو روز در اخبار و روزنامه ها عكس مرد كوهنوردي را نشان دادند كه معلق درهوا يخ زده است در حالي كه يك متر به زمين فاصله داشته است.
...............................
بدون شرح..؟....
هههه چه کوهنواردی باهوشی بوده.
پاسخحذفجالب بود و آموزنده و هم خنده دار
پاسخحذف